دست هایم را مشغول نوشتن کرده ام تا تو لرزش آنها را نبینی
تا تو نفهمی دلم از نگاهت هم می لرزد
شانه بالا می اندازی که نمی شود
و من می گوییم حالا حالا ها دوستت دارم
تو صدایت را بلند تر می کنی می گویی: چه گفتی؟
می گوییم: من که حرف نزدم من تنها نوشتم
و از تو واژه ها معطر شده اند
و دستانم برکت نامت را گرفتند
و باز معصومانه می خندی....
می دانم باید بنوسم باید حجم تمام این ورق های که فقط مال من است پر کنم
می دانم باید بنویسم شاید کسی بگذرد بخواند و بداند که من......هستم
می دانم
اما وقتی تو می روی حتی کاغذ و قلم هم نمی توانند حجم دلتنگی مرا بنویسند
اما وقتی تو میروی نمی تواند دستهایم...............نمی شود
وقتی تو میروی نیستم پس چرا از هستم بنویسم
اولین باری که صدای گام هایت را دوست نداشتم
وقتی بود که می رفتی...