گفتمش

گفتمش آغاز درد عشق چیست؟ گفت آغازش سراسر بندگیست

                          گفتمش پایان آن را هم بگو گفت پایانش همه شرمندگیست

                            گفتمش درمان دردم را بگو گفت درمانی ندارد، بی دواست

                      گفتمش یک اندکی تسکین آن گفت تسکینش همه سوز و فناست!


من آن غریبه ی دیروز آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم
در آشنایی امروز می نویسم تا در فراموشی فردا یادم کنی.


برای سالها می نویسم ...


سالها بعد که چشمان توعاشق می شوند ...
افسوس که قصه ی مادر بزرگ درست بود...


که همیشه یکی بود یکی نبود

به راستی راز ماندگاری عشق درازنای حیات آدمی چیست؟

و جاودانگی عشق و عاشق و معشوق بر کدامین اصل فطرت

کمال جوی بشری استوار گردیده است؟

چگونه می توان ، قصه ی عشق ناتمام آدمی را تکرار آه ها و

اندوه ها و اشکها و لبخندهای او دانست و آیا می توان هم

راستایی تعریف ناشده ی عشق و عقل را نمایان ساخت؟

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب

کز هر زبان که می شنوم نا مکّرر است

و بدین سان است که در وصف عشق ، ناتمام باید گفت و به

پریشانی باید سرود ، که ناتمام گفتن و به پریشانی سرودن،

نخستین گام در وادی پر از راز و رمز عشق است و عشق

زنجیره ی زرّینی است که با ناز و نوازش فراوان،آسمان مهر

و پاکی و نور را به زمین خاکی و افلاک درون پیوند می دهد.

من هم به عشق ، عشق می ورزم.

چندین که بر شمردم از ماجرای عشقش

اندوه دل نگفتم ، الّا یک از هزار؟



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد