وقتی که تنهایی میاد حس میکنم که بی کسم
ترانه هام می سوزن و بریده میشه نفسم
ثانیه ها نمیگذرن هیچ موقع فردام نمیاد
دلم میگه زندگی رو با این همه درد نمیخواد
بس آخه چقدر میخوای منو به بازی بگیری
کاشکی که راحتم کنی بگی الهی بمیری
بی رحمی عادتت شده دست خودت نیست میدونم
آخر یه روز میری و من تو حسرت تو میمیونم
دست خودت نیست میدونم
لعنت به اون دل سیات نفرین به این بخت بدم
سیاه شده روز و شبم اسیر و در به در شدم
قصه ما را هرکسی می خونه میگه شاعره
واسه نوشتن دروغ دستاش همیشه حاضره
بسه آخه چقدر میخوای منو به بازی بگیری
کاشکی که راحتم کنی بگی الهی بمیری
بی رحمی عادتت شده دست خودت نیست میدونم
اخر یه روز میری و من تو حسرت تو میمونم
چه زیباست بخاطر تو زیستن
وبرای تو ماندن و به پای تو مردن و به عشق تو سوختن
و چه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن
برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن
ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگی است
بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست
ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست
و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد.
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم!
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت
دعوتم کن به یه بوسه گوشه ی دنج یه رویا
من میخوام با تو بمونم از الان تا ته دنیا
دعوتم کن به یه لبخند عاشق و ساده صمیمی
دوباره قرار دیدار تو همون خواب قدیمی
من میخوام تو حس چشمات تو همین رویا بمیرم
من میخوام بمیرم اما دستا تو تو دست بگیرم
واسه ی به تو رسیدن اینهمه شب و دویدم
خسته از طلوع فردا شب به شب خوابتو دیدم
دست به دست من و تو با هم توی کوچه های رویا
تو رو دارم تورو دارم بی خیال همه دنیا
من میخوام تو حس چشمات تو همین رویا بمیرم
من میخوام بمیرم اما دستا تو تو دست بگیرم
امشب دوباره ستاره ی قلب من
در آسمان تاریک چشمانت
چشمک میزند
و من
در امتداد چشمانت خوابم می برد...
جدایی درد بی درمان عشق است
جدایی حرف بی پایان عشق است
جدایی قصه های تلخ دارد
جدایی ناله های سخت دارد
جدایی شاه بی پایان عشق است
جدایی راز بی پایان عشق است
جدایی گریه وفریاد دارد
جدایی مرگ دارد درد دارد
خدایا دور کن درد جدایی
که بی زارم دگر از اشنایی
دلی شکسته دارم در نهانم
سزای عاشقی جز تو ندانم
غم عشقت هنوزمآاتشم زد
د ر و دیوار دل را باوری زد
هنوزم می روم جای قرارم
منتظر ت می مانم و می دانم
دلم را بی تو هیچ آرامشی نیست
سر وسودای عشق را آتشی نیست
چنین سوختن در آتش را ندیدم
که جز خاکسترش هیچ باوری نیست
در بشکسته را تیمار آید
دل بشکسته را کس کار نیاید
اگر اتش زنی دیوار دل را
جز این خون رقیق رنگی نیاید
رفت از یاد عشق بر باد
ماندگاری نداشت بر خاطرم
از عشق او اکنون بی حاصلم
در دلم غوغای عشق بیداد بود
عشق من حاصلش در خاک بود
از تمام دنیا ها عشقم چه بود
منتظر ماندم بیاد اما چه سود
ویرانی داشت در زندگیم
افسرده حال بودم در عاشقیم
رفت و ماندم در سرما چو یخ
یا یک گل بر مزار عشقی چو سنگ
دوباره دیدمت ای یار زیبا
شدم این بار غرق بر تماشا
که عاقبت این عشق چه حاصل
شدم لیلی شدم لیلی یا باطل
تو ای مجنون به احوالم نظر کن
ز این حال زارم دیده تر کن
نباشد جز تو اینبار یار دیگر
نوازش کن تنم را بار دیگر
نگاهت بر تنم لرزه انداخت
صدایت شکست دلم را این بار
هنوز دارم در دل امیدی
که تو می ایی می ایی یه روزی
شکستم در خود ولی اشکی نریختم
نخواستم بفهمی از تو گریختم
نفهمید کسی که تو را دارم
نشد یاورم ولی امیدوارم بیایی
چون از خدا خواستم که بیایی
ی نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
باورم نشد هنوزم
که تو رفتی از کنارم
باورش سخت بود بمونم
بی تو از عشقم بخونم
هنوزم بوی تو میده
عطر گلهای اتاقم
هنوزم یادم میاره
که گفتی تنها نزارم
شعر من شعر کسی است
عاری از هر گونه شادی
غیر شادی وجودت
توی یه جشن خیالی
شعر من رنگ وجودت
رنگ چشمات واسه شبهام
رنگ اون صورت ماهت
واسه ماه توی شبهام
رنگ اون خاطره ای که
مونده تو تموم رویاهام
و سوالی که باقی مونده واسه حرفام
که چه حسی است حس غم هام
سلام نه دوست زهراست
نفس های تو را می دادند
قاصدک ها غزلت را به خدا می دادند
عشق ما معجزه ی آخر تنهایی بود
مدتی بود که هی وعده به ما می دادند
واژه هایی که به تعبیر قلم محتاجند
عشق را هدیه به این قافیه ها می دادند
از سکوت در و دیوار غزل می بارید
کوچه ها نیز به شعر تو بها می دادند
سهم تنهایی من طعم لبت را می خواست
واژه ها سهم مرا کاش جدا می دادند
ای تماشایی ترین مخلوق خاکی در زمین !
آسمانی میشوم وقتی نگاهت میکنم
به چشمانم نگاه کن...
می خواهم پس از انتظاری طولانی
چهره ی مبهم خویش را در آیینه ی دیدگانت زلال بیابم.
به صداقتم تکیه کن تا بدانی در ستون ایمانم زلزله راه ندارد.
دوست داشتنم را باور کن تا در پایان راه شکوفایی گل صبرم را در باغ
پیروزی ببینم!
در وادی انتظار بی تو چه کنم
با یک دل بیقراربی تو چه کنم
گفتند که صبر میوه اش شیرین است
با صبر ایوب وار بی تو چه کنم
خاک کدام میکده از اشک چشم من
نمناک می شود ؟
و جام چندمین
از دست من نثاره خاک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من کنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمنک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
الحق که سخت مایه بدنامی ست
حقیقت انسان در آن آنچه اظهار می کند نیست بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است که از اظهار آن عاجز است /
بنابراین اگر خواستی او بشناسی نه به گفته هایش بلکه به ناگفته هایش گوش کن
به حس زیبایت سوگند
زیباییت را نمی بینم ، نمی فهمم
تو گمان برده ای که من
زیبای ات را احساس خواهم کرد !
مگر می شود ؟
وقتی که احساست مرا
در آغوش خود چنان سخت می گیرد
دیگر هیچ نمی فهمم ، دیگر هیچ نمی بینم !
آنگاه که سر به آغوش تو می گذارم
و آغوشت مرا در خویش می بلعد
مگر می شود ؟
نه . . . نه به خدا که نمی شود
آن لحظه نیستم و نمی بینم چیزی را
مگر احساس زیبای با تو بودن را
کاش تمام عمرم یک لحظه بود
و آن لحظه در احساس تو غرق می شدم.
طلوع یا غروب
چه فرقی می کند وقتی آسمانم را
به تماشا ننشسته ای
چه خورشید باشم چه ماه
دور از نگاهت
سیاره ای متروک و سردم
که سال هاست از منظومه ی روشنی ها دور افتاده ام ...
اما اینک آفتابی درخشانم با تو ای سرور قلبم.
چه زیباست بخاطر تو زیستن
وبرای تو ماندن و به پای تو مردن و به عشق تو سوختن
و چه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن
برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن
ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگی است
بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست
ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست
و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد.
آی آهای آدمکا
دنیا دنیای شماس
جای آدمای خوب
توی شهرتون کجاس؟
آی آهای خوشگلکا
دنیا مال شماها س
جشن مهربونیا
تو کدوم خونه به پاس؟
آی آهای پولدارکا
دنیا دنیای شماس
سر میزای غذا
جای گشنه ها کجاس؟
آی آهای رییسکا
دنیا مال شماهاس
تو اتاقای بزرگ
جای انصاف کجاس؟
آی آهای و آی آهای
سارق عشق کیه؟
آخه ای مسخره ها
اسم این زندگی ی؟؟
///////////////
دوست
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و باتمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای اینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چه قدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
رای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم
سهم من
تو رفتی و چشمای من خیره به راحت میمونه
سهم منم از عشقمون همین چشمای گریونه
تو رفتی و اشکای من چکیده روی نامه ها
کاشکی بشه یه روز بیای تموم بشه بهونه ها
میگفتی طاقت نداری چشمامو گریون ببینی
خدا کنه اون روز بیاد میوه ی عشق و بچینی
خیال نکن تو رفتیو چشم انتظارت میمونم
دستات تو دست اونه خیال نکن نمیدونم
نگو که این بار اخرین لحظه ی دیدارمونه
قسمت من از عشقمون همین چشمای گریونه
چشمای گریون عزیزم از تو میمونه یادگار
نه دیگه از پیشم نرو سر روی شونه هام بزار
نگو که طاقت نداری چشمامو گریون ببینی
این دل نا شکفترو از رگ و ریشه بچینی
نه نمیخوای گریه کنم خدانگهداری کنم
نه نمیخوای که بعد تو نامه هات و پاره کنم
مدتهاست هیبت این واژه های حجیم ما را گرفته !
سادگی را مرده ایم ...
رسم خوشایندی بود ، حیف !
پیشترها ، دستان نیایش بلندتر بود ، صداقت صداها ، رساتر
حالا برای هرچه خوبی و زیبایی ، ناچار ، می نویسیم " بود " !!
......
نمی دانم چند دست دیگر از سر نا امیدی ،
زانوی غصه به آغوش می فشرند !
چند آسمان ، غروب که می شود یاد این تکراری ترین غم ...
یاد " مرگ سادگی " می افتند !
حرف هایمان را جامه ی پر طمطراق پوشانده ایم که چه ؟!
این همه رنگ ... کی کدر شدیم ؟؟؟
......
با این همه باز ...
کورسویی ، بیدِ باغچه ی دل را می لرزاند !
امید را با کوک بزرگی به زندگی دوخته ام
شاید دوباره سحری با طلوع سادگی ها آغاز شد ...
با لبخند پیر شدیم !!
غم که همیشه باماست
مونده چطور معنی کرد
اسرارندارم که حرف بزنی
اگه دوست داشتی
ارزش شنیدن روداشتم در ختمتتم