با تو چه زندگی هایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تورو تنها نمیذاشتم
چه سفرها با تو کردم چه سفرها تورو بردم
دم مرگ رسیدم اما به هوای تو نمردم
دارم از تو مینویسم که نگی دوستت ندارم
از تو که با یک نگاهت زیرو رو شد روزگارم
دارم از تو مینویسم ... دارم از تو مینویسم
موقع نوشتنو.... وقت اسم گذاشتنو
کسی رو جز تو نداشتم .... اسمی جز تو نمیذاشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
با تو چه زندگی هایی که تو رویاهام نداشتم
حتی من به آرزوهات تورو آخر میرسوندم
میرسیدی تو من اما آرزو به دل میموندم
هی میخواستم که بگم که بدونی حالمو
اما ترس و دلهره خط میزد خیالمو
توی گفتن و نگفتن از چه روزهایی گذشتم
اینقده رفتم و رفتم که هنوزم برنگشتم
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
هرچی شعرعاشقونس من برای تو نوشتم
تو جهنم سوختم اما مینوشتم تو بهشتم
اگه عاشقونه خوندم تو بدون چه کسی باعثه شه
اگه مردم تو بدون چه کسی باعثه شه
یکدفعه مثل یک آهو توی صحراها رمیدی
بس که چشم تو قشنگه گله گرگ رو ندیدی
دل نبود توی دلم ... تورو گرگها نبینن
اونا با دندون تیز به کمینت نشینن
ا لهی من فدای تو... چیکارکنم برای تو؟
اگه تو این بیابونا خاری بره به پای تو
یکدفعه مثل پرنده قفس عشقو شکستی
پر زدی تو آسمونها رفتی اون دورها نشستی
دل نبود توی دلم... گم نشی تو کوچه باغها
غروبها که تاریکه ... نریزن سرت کلاغها
نخوره سنگی به بالت ... پرت نشه فکرو خیالت
یکدفعه مثل یک گل... رفتی تو دست خزون
سیل بارون و تگرگ از آسمون
بردمت تو گلخونه... که نریزه روی سرت
که یکوقت خیس نشه ... یخ کنه بال و پرت
نشکنی زیر تگرگ ... نریزه از تو یه برگ
یکدفعه مثل یک شمع... داشتی خاموش میشدی
اگه پروانه نبود تو فراموش میشدی
اره پروانه شدم... تا پرام سوخته بشه
که آتیش دل تو... به دلم دوخته بشه
که بسوزه پروبالم ... که راحت بشه خیالم
دارم از تو مینویسم... تو که غم داره نگاهت
اگه دوست داشتی بگو...تا بازم بگم برات
اینقده میگم تا خسته شم
با عشق تو شکسته شم...
از ستاره ها بادبادک ساختم
یا
از بادکنک ها ستاره...
نمی دانم!
چشمانِ تو پر از بادبادک و ستاره بود
من را ببخش بابت این شعروراه ام
این آسمان تار و تهی از ستاره ام
من را ببخش ، بابت از نو سرودن و
تکرار دوست دارمت ای ماه پاره ام
باور کنی وَ یا نکنی، دل بدست توست
این بار تا کجا بکشانی دوباره ام
دست خودم که نیست اگر دلسپرده ام
در بند زلف توست دل پاره پاره ام
وقتی که کیمیای محبت به دل نشست
در التهاب ثانیه ها من چه کاره ام !
گیسوی یار راه پس و پیش بسته است
جز صید دام و دانه شدن چیست چاره ام
در راه عشق شکوه ز تیر بلا خطاست
آتش بزن به جان و دل پر شراره ام
□
چشم تو گفت این غزل نو رسیده را
باور کن ای غزال ، که من ، هیچ کاره ام
دوباره برف جای پا های مرا پوشاند
راستی
آیا برف شهر احساس تو نیز
اینگونه رد پای مرا خواهد پوشاند؟
با لبخند
نشانی خانه ی تو را می خواستم
همسایه ها می گفتند سالها پیش
به دریا رفت
کسی دیگر از او
خبر نداد
به خانه ی تو
نزدیک می شوم
تو را صدا می کنم
در خانه را می زنم
باران می بارد
هنوز
باران می بارد
خوشحال شدم اومدی بازم بیا
سلام م م دوست عزیز چطوری ؟ خوش می گذره ؟
ممنون از حظور گرمت
لینکت کردم
سلام عزیزم چی شد؟چرا تعجب کردی؟؟
هوا داره سرد میشه ، مواظب باش کسی از سردی هوا به گرمی قلبت پناه نبره!
مثل نامه ای ولی
توی هیچ پاکتی
جا نمی شوی
**
جعبه جواهری
قفل نیستی ولی
وا نمی شوی
**
مثل میوه خواستم بچینمت
میوه نیستی ستاره ای
از درخت آسمان جدا نمی شوی
من تلاش می کنم بگیرمت
طعمه می شوم ولی
تو نهنگ می شوی
مثل کرم کوچکی مرا
تند و تیز می خوری
تور می شوم
ماهی زرنگ حوض می شوی
لیز می خوری
***
آفتاب را نمی شود
توی کیسه ای
جمع کرد و برد
ابر را نمی شود
مثل کهنه ای
توی مشت خود فشرد
آفتاب
توی آسمان
آفتاب می شود
ابرهم بدون آسمان فقط
چند قطره آب می شود
***
پس تو ابر باش و آفتاب
قول می دهم که آسمان شوم
یک کمی ستاره روی صورتم بپاش
سعی می کنم شبیه کهکشان شوم
***
شکل نوری و شبیه باد
توی هیچ چیز جا نمی شوی
تو کنار من کنار او ولی
تو تویی و هیچ وقت
ما نمی شوی
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
خاطرم نیست که از بارانی
یا که از نسل نسیم ؟!
هرچه هستی گذرا نیست هوایت
بویت
فقط آهسته بگو
با دلم می مانی
مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
باز هم مصاحبه
بین آدم و عدم
بین آنچه میرود به باد
دم به دم
باز سرمقالهای به خط مرگ
باز عکسهای آن و این
باز پنج شنبهها و جمعهها
نه، تمام روزهای هفته
روزِ واپسین
اول او و آخر او
بعد تا ابد همیشه نقطه چین...
باز آگهی
باز در ستون تسلیت
اسم ها چقدر آشناست
اسم من
اسم تو
اسم ها همه شبیه اسم ماست
اسم هایمان چه تند و تیز
می دوند
تا به انتهای صفحههای رستخیز
*
در کنار اسم هایمان نوشته اند:
جمله جمله، واژه واژه، حرف حرف
هرچه کرده اید
توی سررسید ِ روزگار
یادداشت شد
دانه دانه لحظه کاشتید
باغ ِ لحظه های هر کسی
آخرش شبیه آنچه کاشت، شد
سالنامه جهان
ماهنامه زمین و آسمان
روزنامههای صبح و عصر را
مرور می کنم
مژده داده اند در شماره های بعد
در همین یکی دو روزِ زودِ دور دست،
توی ویژه نامهای که محشر است،
سردبیر روزنامه حیات،
او که متن آب و آفتاب را نوشت،
شاعر سرودههای دوزخ و بهشت،
قصه گوی برگ و بار و ابر و باد،
او که نور را به خاک یاد داد،
واژه های مرده را
زنده می کند دوباره در قصیده معاد
شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم
هی شوق، پشت شوق
در دانه رقصید
هی درد، پشت درد
در دانه پیچید
و دیگر او در آن تن کوچک، نگنجید
قلبش ترک خورد
و دستی از نور
او را به سمت دیگری برد
وقتی که چشمش را به روی آسمان وا کرد
یک قطره خورشید
یک عمر نابینایی او را دوا کرد
او با سماجت
بیرون کشید آخر خودش را
از جرز دیوار
آن وقت فهمید
که زندگی یعنی همین کار
آن پرنده عاشق است
عاشق ستاره ماهیای
که مثل یک نگین نقرهای
روی دست آب برق میزند
ماهی لباس نقرهای هم عاشق است
عاشق پرنده ی طلاییای
که مثل سکهای
توی مشت آفتاب
برق میزند
*
آن پرنده را ولی چطور
میشود به ماهیاش رساند!
خطبه ی عروسیِ
این دو عاشق عجیب را چطور
میشود میان ابر و آب خواند!
هیچکس
تاکنون
سفرهای برای عقد ماهی و پرندهای نچیده است
هیچکس پرنده ماهی ای ندیده است.
یک شبی ولی
مطمئنم عشق بال می شود
راهیِ
جادههای روشن خیال میشود
ماهیای
میپرد به سمت آسمان
یک شبی
مطمئنم عشق باله میشود
راه های دور
مثل کاغذی
مچاله میشود
و پرندهای شناکنان
میرود به قعر آبهای بیکران
بعد از آن
روی نقشههای عاشقی
سرزمین تازهای
آفریده میشود
و پرنده ماهیای
بال و پر زنان، شناکنان
هم در آب و هم در آسمان
دیده میشود
بوی اسب می دهی
بوی شیهه، بوی دشت
بوی آن سوار را
او که رفت و هیچ وقت برنگشت
***
شیهه می کشد دلت
باد می شود
می وزد چهار نعل
سنگ و صخره زیر پای تو
شاد می شود
می دود چهار نعل
***
یال زخمی ات
شبیه آبشار
روی شانه های کوه ریخته
وای از آن خیال زخمی ات
تا کجای آسمان گریخته
***
روی کوه های پر غرور
روی خاک ِ دره های دور
دستخط وحشی تو مانده است
رفته ای و ردپای خونی تو را
هیچ کس به جز خدا نخوانده است
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهای کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت.
کسی آمد که حرف عشق رو با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دریا زد
به یک دریای طوفانی
دل ما رفته مهمانی
چه دور ساحلش...
مرسی اومدی ژیشم و از شعرای قشنگی که گذاشته بودی
بازم بیا
منتظرم
نظر لطف شماست

مطئمنم یا خودت قشنگی یا چشمات قشنگ میبینه
مرسی از حضور زیباتون
زمانی
با تکه ای نان سیر می شدم
و با لبخندی
به خانه می رفتم
اتوبوس های انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
کسی به من در آفتاب
صدندلی تعارف کند
در انتظار گل سرخی بودم
حال که رسوا شده ام می روی
واله و شیدا شده ام می روی
حال که غیراز توندارم کسی
زین همه تنهاشده ام می روی
حال که چون پیکرسوزان شمع
شعله سراپاشده ام می روی
حال که همراه خراباتیان
همدم صبحها شده ام می روی
حال که در واده عشق وجنون
واقع عذرا شده ام می روی
حال که در بهر تماشای تو
غرق تمنا شده ام میروی
ببخش اگه صدای من به گوش تو نمی رسه
ببخش اگه دلم برات عمریه که دلواپسه
ببخش که از نگاه تو نگاه من بی خبره
ببخش که سرنوشت تو با عشق من همسفره
سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهاییی
تو از یادم نمی روی
سوزن ریز بی امان باران
بر پیچک و ارغوان
تو از یادم نمی روی
تو . . .
با من چه کرده ای که از یادم نمی روی؟
کلمه های سنگین را کنار بزن.
یا بال و پری به آن ها بده؛
بگذار با رویایت پرواز کنند
چرا نمی بینمشان؟!
تو که همیشه از سادگی ات دم می زنی،
بگذار حس کنم که مانند باران ساده ای!
ساده ای به سادگی پیچک سبز تنها
ساده ای به صداقت نگاهت
بگذار کلماتت
سادگی ات را نشانم دهند
سبک پرواز کنند.
مرا هم پرواز دهند
باز هم از من می شنوی که خسته*ام
هزاران بار دیگر هم!
پس بگذار سادگی ات مرا آرام کند
بگذار کلماتت خستگی هزار باره ام را دور بیاندازد
بگذار باورت کنم تمام تو را و تمام سادگی ات را
خوب خوب نازنین من!
نام تو همیشه مرا مست می کند...
بهتر از تمام شعرهای ناب!
نام تو اگرچه بهترین سرود زندگی ست،
من تو را به خلوت خدایی خیال خود،
"بهترین بهترین من" خطاب می کنم
بهترین بهترین من!!
ای یار
که در گریبانت
دوکبوتر توآمان بی تابند
و قلب پاک تو
با لرزش خوش کبوتران
به تنظیم ایقاع و آهنگ جهان برخاسته است
لبانت به طعم خوش صداقت آغشته است
و گرمای مهربان دستت
مرد را مرد می کند
ومن
ایستاده ام
و به نیمه ی کهکشان می نگرم
که درآنسویش
تو
عشق تقدیر می کنی
و من
کامل می شوم
ای زن زن !
یک تبسم زیرکانه .یک عروسک بچه گانه ویک بازی کودکانه
کافی بودبرای عاشق شدنم وتواین کارراکردی...
چقدرساده عاشقت شدم.مثل قصه های کودکانه
توشدی پری قصه های من
شاهزاده ی سواربراسب سفید
چقدرساده عاشقم کردی وازآن ساده تررهایم کردی
گفتم بمان پری قصه های من بی تومیمیرم
خندیدی وگفتی بازی بود
گفتم بازی زیبایی بودبیا بازی کنیم
گفتی من کودک نیستم بزرگ شده ام وبازی نمیکنم
گفتم مگر بزرگترها بازی نمیکنند؟
گفتی بازی نه زندگی میکنند
گفتم پس بیا زندگی کنیم
مثل بازی...
گفتی زندگی بازی نیست
گفتم پس با عشق تو چه کنم؟
" گفتی رهایش کن بازی بود زندگی کن...!
جعبه مدادرنگی را برمی دارم
جای خالیت را سبز می کنم
و از جاده ای که رفتی
تا امتداد خانه قلبم فرش قرمز پهن می کنم
و مداد آبیم را نمی تراشم
تا زمانی که بیایی و آسمان دلم را آبی کنم
این کیست که از درون من فریاد می کشد ؟
شعله های سرکشش
گرد قلب و روح من دیوار می کشد؟
این کیست که با زبان من گفتگو گر است؟
با دو چشم من جستجو گر است؟
این کیست؟
قلب او درون سینه ی من است؟
یا که این دل من است که در وجود او می تپد؟
این کلام اوست در دهان من؟
یا صدای من در گلوی اوست؟
این کیست؟
گرمی دو دست من از درون اوست؟
یا که دست اوست پر نوازش از وجود من؟
اصل من کجاست؟
هر که هست!
هر چه هست!
روح اوست جان من
یا که جسم من قالبی برای او
عشق فضای بین ماست
او عاشق وجود من
عشق من حضور اوست...!
به صدای آرام پرواز قاصدک گوش ده
که او دورترین پرواز ها را از میان دیدگان در نوردیده است
و تنها قوت لایزالش در کعبه هستیش
طواف عشق است
که هزاز چند گاهی به قدرت نسیم محبت جان می گیرد
محبت به بودنی در قلبی
به بودنی در یک و تنها یک نگاهی
و نگاه قاصدک این پرنده ایمان
همهمه ی اشتیاق وصالیست که از آن جان سبزی می گیرد
وزمین ،
پرنده ایمان را با نگاهی عاشقانه و اشتیاقی به وسعت آسمان خدا برای وصالی به رنگ خدا که در ذره ذره وجود خود سرود کن فیکن را باعشق و محبت می خواند به آغوش می گیرد
... بجوش ای آّب روان بجوش
که همدم زمینت خدا را می خواند تا پاک ترین زمزمه عشق ریشه در جانش کند و پرده نمایش زیبای خلقت را رخ نماید و آهنگ قدرت لایزال معبود را با بر ناقوس دل های زمینیان خفته بیفکند
اینگونه است که خدا را می بینی
او در جوارت به قدرت قاصدک تو را می خواند
برخیز وبوسه بر جبین عشق بگذارکه پرواز قاصدک پایانی ندارد.
خدایا، من عشق به تو را هم از تو می خواهم وعشق به عاشقانترا وعشق رابه هر کاری که مرا به تو نزدیک کند
خدایا ...
خدایا، مرا راهی دهکه فقط به در خانه ی تو توانم آمد .
دستی ، که فقط در خانه تو توانم کوفت .
خدایا، من را چشمی ده که فقط گریان تو باشد وسینه ای که فقط سوزان تو .
بهمن نگاهی ده که جز رو ی تو نتوانم دید .
وگوشی که جز صدای تو نتواندشنید
خودت را معشوقترین من قرار ده . مرا عاشقترین خویش .
خدایا، چشم جویبارعشق مرا به تماشای دریایت روشنی ده ،
مبادا دل من اسیر کوی دیگری شود و پیشانیمحبت من بر خاک دیگری بساید .
خدایا مرغ دلم که در دام توست، مبادا که یاد آشیاندیگری کند .
خدایا...
همزمان بارشد گیاه محبتت در باغچه ی دلم هر چه هرزه گیاههست از ریشه بخشکان .
خدایا...
نکند که روی از من بتابی ونشود که نگاه حیران مرامنتظر بگذاری
ای پاسخ دهنده و ای اجابت کننده
ای گل بخش دیگران از گل گلستانت ؛ و ای باغبان باغ رحمت ، ای عزیز و مهربانم ، ای خدای بی همتای من!
__________________
بیا که دوست دارمت !!
بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد.
بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید تو آورد...
شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر، تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست...
بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.
شاید قبول جهان، آنچنان که هست، آغاز زندگی است.
آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.
شاید که شاخه گلی از سکوت ناب، آواز زندگی است.
بگذار اگر فاصله ای هست بین ما، تا روز ماندگاری دیوار سرد، یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم.
بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.
آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.
دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.
گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.
بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.
بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.
چشمان پرسش خود را، تو بسته دار.
لبخند مهربان تو در چشم شرمناک، یعنی بیا.
« بیا دوباره دوست دارمت »
شاید که یک سلام، آغاز گفتگوست.
شاید برای رسیدن به شهر عشق اولین قدم از خود گذشتن است.
دلم بدجوری هواتو کرده
دلم بدجوری هواتو کرده
تو غربت ترانه دنبال تو می گرده
تنگ غروب خسته و تنها
صدات می کنم ای هم آشنا
ناز نگاتو به دنیا ارزون نمیدم
ستارهی عشقمو به آسمون نمیدم
بیا تو خاطرههای خط خطی
سراغی بگیر از من پاپتی
چه کنم چی بگم از کدوم بهونه
دوست دارم رو فقط یه بار بگو عاشقونه
اون لحظه حس میکنم تو بهشتم
اینو بدون سرنوشتم و به نام تو نوشتم
بی تو من کبوتری پر شکسته
تو نیستی کنج قفس تنها نشسته
تو آسمون آبی عشق تو یه ترانه
واسه داشتنت منم اون حس عاشقانه
اگه من جنگل خشک تو ببار
با حضورت سرم یه دنیا بذار
رسوای عشقم بین پیر و جوون
بازم رسواترم کن بدتر از رسم زمون
در حلقــــــه درویش، نــــــــدیدیـــــم صفـــــایى
در صــــومعــــــــــــــه، از او نشنیدیم ندایــــى
در مــــــدرسه، از دوست نخـــــــــواندیم کتابى
در مــــــــاذنه، از یار ندیدیــــــم صدایـــــــــى
در جمـــــع کتب، هیچ حجـــــــابى نـــــــدریدیم
در درس صحف، راه نبـــــردیــــــم به جــــایــى
در بتکـــــده، عمــــــــرى به بطـــالت گــذراندیم
در جمع حـــــریفــــــان نــــه دوایـى و نه دائى
در جـــــرگه عشــــــــّاق روم، بلکـــــــــه بیــابم
از گلشن دلــــــدار نسیمـــــى، رد پــــــــایـــى
این ما و منى جمله ز عقل است و عقال است
در خلوت مستان، نه منى هست و نه مایی
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم ان چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب