به روز مرگ،چو تابوت من روان باشد / گمان مبر که مرا درد این جهان باشد برای من مگری و مگو،دریغ،دریغ / به دام دیو درافتی،دریغ آن باشد جنازه ام چو ببینی مگو فراق،فراق / مرا وصال و ملاقات،آن زمان باشد مرا به گور سپردی مگو وداع،وداع / که گور پرده ی جمعیتِ جنان باشد فرو شدن چو بدیدی،بر آمدن بنگر / غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد تورا غروب نماید،ولی شروق بود / لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟ / چرا به دانه ی انسانت این گمان باشد؟ کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد / ز چاه،یوسف جان را چرا فغان باشد؟ دهان چو بستی از این سوی،آن طرف بگشا / که های هوی تو در جوِ لامکان باشد
جدایی را که خواست؟ من یا تو؟ من که دیوانه وار دوستت داشتم یا که تو عاشقانه مرا می خواستی من که می دانستم بی تو میمرم یا تو که به امید من زنده بودی جدایی را که خواست ؟ من که در چشمانم شب و روز عکس تو بود یا تو که در چشمانت عشق من فریاد می زد جدایی را که خواست ؟ من که هنگام وداع با بی صدایی فریاد میزدم "دوستت دارم" یا تو که هنگام رفتن به یاد اولین دیدار اشک می ریختی من یا تو ؟ کدام یکی از ما جدایی و فراغ را خواست؟ نمی دانم اما می دانم خدا در آن دخالت داشت...
پرستو ها چرا پرواز کردید جدایی را شما آغاز کردید خوشا آنانکه دلداری ندارند به عشقو عاشقی کاری ندارند خداحافظ برای تو رهایی برای من فقط درد جدایی خداحافظ برای تو چه آسان ولی قلبم ز واژه اش چه سوزان خداحافظ خداحافظ طلوعم خداحافظ غروبم خداحافظ تو ای تنها امیدم خداحافظ تو ای تنها امیدم
بالاخره ما نفهمیدم این وبلاگ مال میثمه یا مال هاجر یا مال هانیه؟ بله دیگه مردم که وبلاگشون نو میشه قدیمیا رو یادشون میره با کسایی می گردن که هم تیپ و هم صداشون باشه.
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن! لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب ، آئینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا ، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! با تو گفتم : "حذر از عشق؟ ندانم! سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم! روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم" باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...! اشکی ازشاخه فرو ریخت مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت! اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید، یادم آید که از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، نرمیدم رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم! بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
سلام ممنون که اینهمه وقت میذاری میای بیشم وبت عالی شده
به دنیا می آییم تنها برای چند لحظه این رویداد غم انگیز زیباست
میمیریم تنها برای چند لحظه ، این پدیده غم انگیز زیباست
دیگر چه فرقی می کند چشم هایمان باز باشد یا بسته؟
آمدن همان رفتن است
دنیا آنقدر ها هم که می گفتند قشنگ نیست
خداحافظ دوران کودکی من ---------------- خداحافظ عروسک ، آب ، خرس کوکی من
خداحافظ زمان با کبوترها پریدن ------------دویدن روی طاق آسمان را خواب دیدن
زمان گفتگوهای شبانه با ستاره ---------- جهانی ساختن با ابرهای پاره پاره
خداحافظ زمان آدمکهای خیالی ------------ زمان چیدن گلهای سرخ باغ قالی
خداحافظ تمام لحظه های مهربانی --------- زمان دوستیهای قشنگ آسمانی
زمان خوب قهر و آشتی با شاپرکها --------- سفر تا مرز دنیا ، همسفر با قاصدکها
خداحافظ زمان باور معنای خوبی ----------- سفر تا بام دنیا با خیال اسب چوبی
خداحافظ زمان بی بهانه شاد بودن --------- پر ازشوق و پر از عشق و پر از فریاد بودن
خداحافظ تمام خاطرات خوب و شیرین ------ خداحافظ بلور خاطرات ترد و رنگین
خداحافظ تمام سالهای خوب و زیبا --------- تو یک سوی و تمام سالها آن سوی دنیا
به روز مرگ،چو تابوت من روان باشد / گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو،دریغ،دریغ / به دام دیو درافتی،دریغ آن باشد
جنازه ام چو ببینی مگو فراق،فراق / مرا وصال و ملاقات،آن زمان باشد
مرا به گور سپردی مگو وداع،وداع / که گور پرده ی جمعیتِ جنان باشد
فرو شدن چو بدیدی،بر آمدن بنگر / غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
تورا غروب نماید،ولی شروق بود / لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟ / چرا به دانه ی انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد / ز چاه،یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی از این سوی،آن طرف بگشا / که های هوی تو در جوِ لامکان باشد
جدایی را که خواست؟
من یا تو؟
من که دیوانه وار دوستت داشتم
یا که تو عاشقانه مرا می خواستی
من که می دانستم بی تو میمرم
یا تو که به امید من زنده بودی
جدایی را که خواست ؟
من که در چشمانم شب و روز عکس تو بود
یا تو که در چشمانت عشق من فریاد می زد
جدایی را که خواست ؟
من که هنگام وداع با بی صدایی فریاد میزدم "دوستت دارم"
یا تو که هنگام رفتن به یاد اولین دیدار اشک می ریختی
من یا تو ؟
کدام یکی از ما جدایی و فراغ را خواست؟
نمی دانم اما می دانم
خدا در آن دخالت داشت...
پرستو ها چرا پرواز کردید
جدایی را شما آغاز کردید
خوشا آنانکه دلداری ندارند
به عشقو عاشقی کاری ندارند
خداحافظ برای تو رهایی
برای من فقط درد جدایی
خداحافظ برای تو چه آسان
ولی قلبم ز واژه اش چه سوزان
خداحافظ
خداحافظ طلوعم
خداحافظ غروبم
خداحافظ تو ای تنها امیدم
خداحافظ تو ای تنها امیدم
در مدرسه از نشاط من کم کردند ، از فرصت ارتباط من کم کردند ، هر وقت به هم عشق تعارف کردیم ، از نمره ی انضباط ما کم کردند
ای غزل ترین ترانه ، اگر تو نباشی من هم برای همیشه مانند ستاره ای کوچک ناگهان از نظرها محو خواهم شد ، پس بمان تا بمانم
ای خوب ، تو مرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم ، آرزویم همه سرسبزی توست ، دائم از خنده لبانت لبریز ، دامنت پر گل باد .
زندگی درک همین امروز است ، ظرف دیروز پر از بودن توست ، شاید این خنده که امروز دریغ کردی ، آخرین فرصت همراهی ماست .
واپسین لحظه دیدار ، منو دست گریه نسپار ، توی تردید شب خدا نگهدار ، اگه خوابم اگه بیدار ، تو ی این فرصت تکرار ، بگو عاشقی برای آخرین بار
تا خاک مرا به قالب آمیخته اند
بس فتنه که از خاک بر انگیخته اند
من بهتر از این نمی توانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریخته اند
ای دل تو به ادراک معنا نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی
امروز ز می و جام بهشتی می ساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وزبسترِ عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
نه یادم می کنی نه می روی یاد
به نیکی باد یادت ای پریزاد
عجب نبود کنی فایز فراموش
فراموشی است رسم آدمیزاد
سلام [گل]
** سایه عشق ** به روز شد [لبخند]
مثل همیشه با یه داستان عاشقانه جدید آپم [خونسرد]
خوشحال میشم بهم سر بزنید [چشمک]
[گل]
[خونسرد]
[بدرود]
وااااااااااای وبلاگت واقعا نانازه خیلی دوسش دارم






















همه ی شکلارو یه بار زدم
بالاخره ما نفهمیدم این وبلاگ مال میثمه یا مال هاجر یا مال هانیه؟
بله دیگه مردم که وبلاگشون نو میشه قدیمیا رو یادشون میره با کسایی می گردن که هم تیپ و هم صداشون باشه.
درون معبد هستی
بشر در گوشه ی محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده ی صد نقش حسرت های هستی سوز
به دستش خوشه ی پربار تسبیح تمنا های رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از ارزو لبریز
به زاری از ته دل
یک دلم می خواست می گوید
شب و روزش دریغ رفته و ای کاش آینده ا ست
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و اسمانم نور باران است
کبوتر های رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
زهر سو نوشخند اختران در چلچراغ ما می ریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم می خواست
بنداز پای جانم بارز می کردند
که من تا اوج بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان
تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را
فریاد می کردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یک شب از این شبهای بی فرجام
زیک فریاد بی هنگام
خواب در چشم خدا لرزد
دلم می خواست
دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
از این بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم می خواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
زدرد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است وقتی
بی گناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم می خواست
اهل زورو زر ناگاه ز هر سو راه مردم را نمی بستند
و زنجیر خدا را بر نمی چیدند
دلم می خواست دنیا
خانه ی مهرو محبت بود
دلم می خواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی کردند
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نا مردی های یکدیگر
نمی جستند
از این خون ریختن ها فتنه ها
پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان
تیز می کردند
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابیده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی زنیرنگ است
دلم می خواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند
دلم می خواست در این دنیای بی آغاز و بی پایان که جز گزدو غبار از
ما نمی ماند
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله ی تلخ سیه روزان تکان می داد
دلم می خواست عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود می دیدند
چنین از شاخسار هستیم اسان نمی چیدند گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم می خواست یک بار دگر او را کنار خویش می دیدم
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یکبار دیگر پیش پایش دست و پامی زد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم می خواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیرو رو می کرد
دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرئ
بهشت عشق می خندید به روی آسمان آبی آرام
پرستوهای مهرو دوستی پرواز می کردند
به روی بام ها ناقوس آزادی صدا می کرد
مگو این آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و نا کام است
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرخی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازی
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"
باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
ای عشق
ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را
اینگونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را
احساس
نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون می رود فریاد امواج .
چراغی داشتم، کردند خاموش،
خروشی داشتم، کردند تاراج ...
بگو کجاست؟
ای مرغ آفتاب!
زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب
***
می خواستم به دامن این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های بر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها ره شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم
ای مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشک غمگین، افسرده بی بهار
ی مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم.
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم...
***
اما بگو کجاست؟
آن جا که - زیر بال تو - در عالم وجود
یک دم به کام دل
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود؟
salam
mamn0on
shoma ham webloge khoshkeli darin
age ba tabadole link movafgein mano ba esme mim mesle mohabat link konid
bad behem khabar bedin ta manam shomaro belinkam
mamn0on
بازباران باریدو خیس شد خاطره ها...
آپم...
اگه دوست نداری نیاو نخون...
نمیخوام ناراحت شی....
[قلب][قلب]„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„قاصـــــــدک„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„[قلب][قلب]
[گل][گل][گل]„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø „¸javid¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„[گل][گل][گل]
„¸ ¸„ø¤º°¨„¸ ¸„ø¤º°„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„¨¨°„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„º¤ø„¨°º¤ø„
[قلب][قلب]„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„قاصـــــــدک„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„[قلب][قلب]
[گل][گل][گل]„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø „¸javid¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„[گل][گل][گل]
„¸ ¸„ø¤º°¨„¸ ¸„ø¤º°„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„¨¨°„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„º¤ø„¨°º¤ø„
[قلب][قلب]„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„قاصـــــــدک„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„[قلب][قلب]
[گل][گل][گل]„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø „¸javid¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„[گل][گل][گل]
„¸ ¸„ø¤º°¨„¸ ¸„ø¤º°„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„¨¨°„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„º¤ø„¨°º¤ø„
[قلب][قلب]„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„قاصـــــــدک„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„[قلب][قلب]
[گل][گل][گل]„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø „¸javid¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„[گل][گل][گل]
„¸ ¸„ø¤º°¨„¸ ¸„ø¤º°„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„¨¨°„¸ ¸„ø¤º°¨¨°º¤ø„º¤ø„¨°º¤ø„
]ø¤º°`°º¤ø,¸¸,ø¤º°`°º¤ø (`v´) ghasedak (`v´) ø¤º°`°º¤ø,¸¸,ø¤°
](♥♥♥------------------♥♥♥javid-sh2000.blogfa.com♥♥♥---------------------♥♥♥)
[گل]ø¤º°`°º¤ø,¸¸,ø¤º°`°º¤ø (`v´) ghasedak (`v´) ø¤º°`°º¤ø,¸¸,ø¤º
]ø¤º°`°º¤ø,¸¸,ø¤º°`°º¤ø (`v´) ghasedak (`v´) ø¤º°`°º¤ø,¸¸,ø¤°
](♥♥♥------------------♥♥♥javid-sh2000.blogfa.com♥♥♥---------------------♥♥♥)
[گل]ø¤º°`°º¤ø,¸¸,ø¤º°`°º¤ø (`v´) ghasedak (`v´) ø¤º°`°º¤ø,¸¸,ø¤º
شلام من لینکت کلدم توهم منو به اشم وبم بلینک بای
سلام امروز نیومدی


سرنوشت بدیه اول راهت رو ازم گرفت
صبح فردا شد دیدم ردپاتو ازم گرفت
تا میخواستم به چشمهای روشن نگاه کنم
مال دیگری شدی و چشم هایت رو ازم گرفت
تو رو جادو کرد یکی با یک چیزی مثل تلسم
اثرش زیاد بود و خنده هایت رو ازم گرفت
تو با من حرف میزدی نگاهت یه جای دیگه بود
خدا لعنتش کنه اون نگاهت رو ازم گرفت
لحظه هایت یه وقت هایی مال دوتامون میشدن
اون حسود اون دو سه تا لحظه هات رو ازم گرفت
برای رسیدن به تو تمامی خاطرات گذشته خودم را به بایگانی ذهن سپردم. اما افسوس.
افسوس که خط اصلی تقدیر من بر روی جاده های انتظار امتدادی بی انتهاست.
هنگامی که کبوتر قلبم بر روی درخت عشق آشیان ساخت به خوشبختی در کنار تو ایمان
آوردم.من کسی را میخواستم که روحی از جنس پران قو و وفاداری شقایق داشته باشد تا
بند بند وجودش را به آرامش ابدی برسانم ودر این جستجو به تو رسیده ام.
اما صد افسوس که زندگی بدون توجه به ما واگن های سرنوشت را از روی ریلش میگذراند
و هنگامی که به من رسید مسافری غریب را پیاده کرد و تو را بی آن که نشانی از من داشته
باشی با خود برد.و من چه هراسی داشتم که نکند برنگردی.
بر سر جاده زندگی نشستم تا شاید پرستویی مهاجر پیغامی از تو بیاورد و اکنون که رفته ای
تنها اشک است که تمامی ندارد.
تو رفتی و بعد از تو باران انتظار چه بی صدا میبارد.
و من در خلوت تنهایی خویش مانند شمع میسوزم.بعد از تو سرگردانی تنها در دشت زندگیم.
سفر تنها سهم من ازچشمان تو بود.دیشب فانوس زندگیم به امید روی تو روشنایی میبخشید
و امشب بی تو در گذرگاه زمان خفته است.اکنون زمان کوچ پرستو ها و نزدیک شدن غروب بر بام
شهر است. من باز آخرین قطرات اشک را روشنایی ستاره های یادت میکنم و نهال عشق را در
گلدان خالی زندگیم میکارم تا در نبود تو خزان تنهایی آن را از پا در نیاورد.
چشم در چشم غروب با قلبی از درد و سینه ای مملو از تنهایی به یاد شبی میفتم که مرا با
سلامممممم.......دوست نانازم....بدو بیا آپی کاملا متفاوت کردم...بدو بیا واسم بترکون.....
من خیلی وقته لینکت کردم..........عزیزم......بچه اصفهانی.....اخه اصفهانی حرف میزنی.....
قشنگ از حرف زدنت معلومه.....بووووووووووووس....عزیزم...الان نمیتونم.....بعدا یادم بیار.....حتما یادت میدم...باید بری توقسمت تنظیمات......
سلام هانیه جان
مراسم ختم قران داریم برای سیده زهرا موسوی از اول تا دهم محرم
برای شما جز ۸
قبول میکنین؟
لطفا خبرم کنین